تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8972
بازدید دیروز : 749
بازدید هفته : 21066
بازدید ماه : 51577
بازدید کل : 10443332
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : دو شنبه 25 / 3 / 1399

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

يک آيه، يک قصه

وَ إِنِ استَنصَرُوکُم فِي الدِّينِ فَعَلَيکُمُ النّصر؛ اگر گروهي از شما طلب ياري کردند بر شما لازم است که به ياريشان بشتابيد. سوره انفال، آيه72
 

پادشاه،با غرور فراوان بر کرسي اش تکيه داده بود و نوکران و غلامان، در اطراف تالار دست به سينه ايستاده بودند. در اين هنگام بود که پيکي از راه رسيد و بعد از اداي احترام، و تکريم و تمجيد از پادشاه، گفت: «سرورم! يکي از پادشاهان همسايه براي شما تحفه اي فرستاده که اگر شما اجازه دهيد آن را به خدمت شما بياورم».
پادشاه با اشاره انگشت به او اجازه داد. پيک، از تالار خارج شد و بعد از چند دقيقه به همراه دو غلام که جعبه مخملي قرمز رنگي را حمل مي کردند، وارد تالار شد. جعبه را نزد پادشاه گذاشتند و درب آن را گشودند.
بيست عدد کاسه چيني بسيار زيبا و نفيس داخل جعبه بود.پادشاه با ديدن اين ظروف لبخندي زد و دستور داد تا يکي از آنها را بيرون بياورند. مي خواست از نزديک آن را نظاره کند.
غلام، کاسه اي را برداشت و همين که مي خواست کاسه را به دست پادشاه دهد پايش لغزيد و به زمين خورد و از بخت بد غلام، کاسه تکه تکه شد. پادشاه که بسيار خشمگين شده بود، فريادي از روي خشم کشيد و دستور داد که جلاد سر غلام را از تنش جدا کند.
غلام بيچاره که از ترس دندان هايش به هم مي خورد، به خاک افتاد و شروع به التماس کرد. هر چه بيشتر التماس مي کرد پادشاه خشمگين تر مي شد. يکي از وزيران پادشاه که اين صحنه را مي ديد بسيار ناراحت شد. با خود گفت: «خدايا، من از تو شرم دارم که در محضر تو شاهد ظلمي باشم که بر سر مظلومي فرود آمده باشد و من از او دادرسي نکنم! خدايا، تو به من کمک کن تا بتوانم حق اين مظلوم را از ظالم بگيرم».
وزير با اميد به پروردگار، جلو آمد و گفت: «سرورم! اين غلام را رها کنيد. چون من روغني دارم که اگر بر اين کاسه بمالم قطعات اين کاسه چنان به هم مي چسبد که احدي تشخيص نمي دهد که اين کاسه شکسته بود. و اگر غير از اين شد شما مي توانيد مرا به جاي اين غلام اعدام کنيد».
پادشاه اين شرط را پذيرفت و با اشاره به غلام فهماند که تو آزادي.
وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد نوزده کاسه ديگر را هم بياورم تا آنها را به دقت ببينم و اين کاسه را هم مثل بقيه درست کنم».
سلطان اين اجازه را به وزير داد. وزير نوزده کاسه ديگر را هم جلوي خودش گذاشت و سپس با عصايي که در دست داشت نوزده کاسه ديگر را هم، در هم شکست. پادشاه با ديدن اين منظره، از جايش برخاست و مانند کوه آتشفشاني که منفجر شده باشد، فرياد زد: «اي نادان! اين بود کاري که مي خواستي انجام دهي؟ جلاد! هر چه سريع تر سر اين مرد را از تنش جدا کن!».
دو نفر به سرعت به طرف وزير آمدند و دست هاي او را گرفتند تا او را براي انجام دستور پادشاه ببرند. وزير گفت: «سرورم اجازه دهيد اول يک کلمه سخن بگويم، بعداً سرم را از تنم جدا کنيد».
پادشاه گفت: «زودتر حرفت را بزن».
وزير گفت: «قبله عالم! من وقتي علاقه شما را به اين ظروف ديدم و فهميدم که شما مي خواهيد براي شکسته شدن هر کدام از اين ظرف ها سر يک انسان را از تنش جدا کنيد، تصميم گرفتم تمام آنها را بشکنم؛ چون اين عمل براي شما ننگ بزرگي است. مردم با شنيدن چنين حکايتي مي گويند: چه سلطان بي رحم و جاهلي که بيست نفر را براي بيست عدد کاسه به قتل رسانده است. بنابراين براي اينکه قبله عالم دچار چنين ننگي در عالم نشود من تمام کاسه ها را شکستم».
سلطان، نگاهي به وزير انداخت و نگاهي به تکّه هاي خرد شده کاسه ها. کمي که فکر کرد، ديد حق با وزير است. خشمش را فرو خورد. سپس لبخندي از روي رضايت زد و گفت: «آفرين بر وزير زيرک و باهوش ما!».
منابع: منهاج السرور،ج1،ص48.
نشريه باران- ش176.

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

داستان قرآنی ; پاداش نیکوکاری یک قصه، یک آیه

 ﴿مثل الذین ینفقون اموالهم فی سبیل الله کمثل حبة أنبتت سبع سنابل فی کلّ سنبلة مئة حبّة والله یضاعف لمن یشاء والله واسع علیم﴾ (سورە بقره، آیە 261)

«مثل (صدقات) کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند همانند دانه ای است که هفت خوشه برویاند که در هر خوشه ای صد دانه باشد؛ و خداوند برای هر کس که بخواهد (آن را) چند برابر می کند، و خداوند گشایشگر داناست.»

بازار پرهیاهو و شلوغ بود.با عجله از این طرف به آن طرف می رفت تا هر چه زودتر وسایلی را که مادرش از او خواسته تهیه کند و به خانه ببرد.هر رهگذری که از کنار او می گذشت به او احترام می گذاشت و برای پدرش درود و صلوات می فرستاد.خیلی وقت بود که دلش می خواست بداند چرا پدرش تا این حد مورد احترام مردم بوده است که حالا بعد از گذشت سال ها که او از دنیا رفته هنوز هم مردم به خاطر پدرش او را تکریم می کنند و درود و صلوات می فرستند.

در این افکار غوطه ور بود که به خانه رسید.مادر به استقبالش آمد و وسایلی را که تهیه کرده بود از او گرفت.محمّد با دستمال کوچکی عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: «مادر، پدر من چگونه مردی بود؟ چرا بعد از اینکه سال ها از فوت او می گذرد هنوز مردم او را احترام می کنند؟» مادر لبخندی زد و گفت:«پدر تو مرد صالح و نیکوکاری بود.او ثروت زیادی داشت و همیشه حاجت محتاجان را برآورده می کرد.هر کس گرفتاری داشت گرفتاری او را برطرف می کرد.همه او را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند.روزی که پدرت از دنیا رفت، من تصمیم گرفتم راه او را ادامه دهم و بقیه ثروت او را انفاق کردم و گره از مشکلات دیگران باز کردم، تا اینکه ثروت پدرت تمام شد.»

محمد با دلخوری گفت:«مادر، اگر پدرم انفاق می کرد مال برای خودش بود ولی تو گناهکاری»

ـ چرا پسرم؟ مگر من چه کار خطایی کرده ام؟

ـ پدرم مال خودش را انفاق کرد.ولی تو مالی را که برای من و میراث من بود، انفاق کردی.مادر که تازه به اشتباهش پی برده بود با نگرانی گفت:«پسرم، تو درست می گویی من را ببخش و حلالم کن». محمد گفت:تو را می بخشم ولی آیا باز هم از مال پدرم چیزی مانده است تا آن را سرمایه کار کنم؟

مادر با عجله به طرف صندوقچه کوچکی رفت و درش را باز کرد.صد درهم در صندوقچه مانده بود آن را به طرف محمّد گرفت و گفت:«این تنها باقی مانده پول پدرت است.درست است که خیلی کم است امّا اگر خداوند اراده خیر و نیکی کند از این پول کم، برکت زیادی به دست خواهی آورد».

محمد پول را گرفت و فردای آن روز برای پیدا کردن شغلی از خانه بیرون رفت.در وسط راه مرد جوانی را دید که در کنار گذرگاه مرده بود و هیچ کس حاضر نبود خاک سپاری او را برعهده بگیرد.

وقتی حال و احوال او را پرسید، فهمید که این مرد هیچ کس را ندارد و تنها و غریب است.محمد تصمیم گرفت این مرد را به خاک بسپارد.کفنی برای او خرید و غسلش داد و بر جنازه اش نماز خواند. آن گاه او را به خاک سپرد.برای تمام این کارها مجبور شد هشتاد درهم از پولش را خرج کند.از صد درهمی که مادرش به او داده بود فقط بیست درهم باقی مانده بود.

محمد به راه خودش ادامه داد.چند ساعتی گذشت که مرد غریبه ای را دید.مرد غریبه جلو آمد. نگاهی به صورت آفتاب سوخته محمد انداخت و گفت:«جوان کجا می روی؟»

ـ برای پیدا کردن شغلی و درآمدی عازم سفر هستم.

ـ چقدر سرمایه داری؟

ـ 20 درهم.

ـ این که خیلی کم است.تو با این پول نمی توانی تجارت کنی.

ـ اگر خداوند اراده کند می توانم از همین مقدار کم هم برکت به دست آورم.

ـ راست می گویی.حالا که فهمیدم تو جوان دیندار و با خدایی هستی پیشنهادی برایت دارم.

پیشنهاد من یک شرط دارد و آن اینکه من را با خودت شریک کنی و هرچه از این کار سود بردی با من تقسیم کنی.محمد با خوشحالی گفت:«قبول است.من راضی هستم.فقط بگو چکار کنم؟»

ـ چند ماهی است که پادشاه این دیار نابینا شده است و از تمام شهرهای دور و نزدیک طبیبان حاذق زیادی برای معالجه او آمده اند؛ امّا هنوز کسی نتوانسته او را مداوا کند.امّا من داروی او را که سرمه ای است از مغز سرگربه به تو می فروشم.این سرمه را سه روز، روزی یک بار به چشمان پادشاه بکش و بعد از اینکه بینا شد من به نزد تو می آیم تا سهم خودم را بگیرم.

محمد سرمه را از مرد غریبه با 20 درهم خرید و راهی قصر پادشاه شد.پادشاه که از شفای خودش ناامید بود قبول کرد که داروی محمّد را نیز امتحان کند.محمد تا سه روز این دارو را به چشمان پادشاه کشید.

بعد از سه روز نور چشمان پادشاه برگشت و او بینا شد.

پادشاه که نمی توانست چنین معجزه ای را باور کند گفت:«تو سلطنت و پادشاهی من را دوباره به من برگرداندی، من به خاطر این لطفت، دخترم را به عقد تو در می آورم و نصف ثروتم را به تو می دهم؛چون تو از بهترین طبیبان حاذق، داناتری».

محمد گفت:«من مادری دارم که نمی توانم او را تنها بگذارم».

ـ هر قدر دوست داشتی نزد او بمان و هر وقت تصمیم گرفتی بازگردی بازگرد.

پادشاه دخترش را به عقد محمد درآورد و ثروت زیادی به او بخشید.بعد از چند ماه محمد تصمیم گرفت برای دیدن مادرش به وطن خودش بازگردد.در بین راه همان مرد غربیه را دید.مرد غربیه با دیدن محمد جلو آمد و گفت:«خوب جوان به عهدت وفا نمی کنی؟»

محمد گفت:«نیمی از ثروتم را به تو می بخشم و حتی وسایلی که با خودم دارم با تو تقسیم می کنم.« مرد غریبه گفت:»درست است امّا یک چیز را نمی توانی تقسیم کنی و آن همسرت است.»

محمد گفت:«می توانی من را حلال کنی؟»

مرد غریبه گفت:«تو به عهد و پیمان خودت وفا کردی و من هیچ سهمی از تو نمی خواهم هرچه که تا به حال به دست آوردی برای خودت است.من فرستاده ای هستم که از طرف خداوند مأمور شدم تا پاداش انفاق تو را بدهم و اینها هم جزای انجام کار نیک تو بود».

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

داستان قرآنی ; بوته آزمایش

﴿ولقد علمتم الذین اعتدوا منکم فی السبت فقلنا لهم کونوا قردة خاسئین٭ فجعلناها نکالاً لما بین یدیها وما خلفها وموعظة للمتّقین﴾

«همانا دانستید داستان جماعتی را که در روز شنبه تجاوز و تعدّی کردند.به ایشان گفتیم:بوزینه ای مطرود و منفور شوید.این کیفر را مایە عبرتی برای حاضران و آیندگان قرار دادیم و هم پندی برای پرهیزگاران.»

حضرت امام زین العابدین(ع) در ذیل آیە شریفه می فرماید:این دسته که خداوند به داستان آنها اشاره می کند، جمعیتی بودند که در کنار دریا زندگی می کردند.خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود.انبیاء نیز به ایشان گفته بودند امّا آنها از روی حیله و نیرنگ، خواستند صید ماهی را در روز شنبه بر خود حلال کنند.

پس، جوی هایی از دریا جدا کردند و آنها را به حوضچه هایی منتهی ساختند و این عمل را طوری انجام دادند که ماهی ها به آسانی وارد جوی هایی و سپس داخل حوضچه هایی می شدند ولی هنگامی که ماهی ها می خواستند به دریا بازگردند، دام ها را طوری آماده کرده بودند که مانع بازگشت آنها به دریا می شد.

ماهی ها بنا به عادت و امانی که خداوند به آنها داده، روز شنبه خود را از صید صیادان در امان می دیدند و از راه جوی ها، داخل حوضچه ها می شدند، امّا شامگاه که خیال بازگشت داشتند راه را مسدود می دیدند و به آسانی در دام می افتادند و صیادان روز یکشنبه بدون هیچ زحمت و رنجی، ماهی ها را که به دام افتاده بودند، صید می کردند، ولی برای اینکه خود را دور از خطا و عصیان نشان دهند می گفتند ما روز شنبه صید نکردیم، امروز که یکشنبه است صید می کنیم، زیرا صید ماهی در روز شنبه بر ما حرام است.

امام زین العابدین(ع) می فرماید:آنها دروغ می گفتند زیرا به وسیلە جوی ها و دام هایی که در روز شنبه آماده کرده بودند، ماهی های بسیار زیادی نصیبشان می شد و در نتیجه ثروت سرشاری به هم می زدند و کمال استفاده را از غریزە شهوانی و کیف و لذّت زندگی می بردند.

در آن شهر، قریب هشتاد و چند هزار نفر جمعیت زندگی می کردند که هفتاد هزار نفر آنها از این نیرنگ خشنود بودند و بقیە مردم، آنها را از این کار نهی می کردند و از مخالفت با خداوند بر حذر می داشتند، چنانکه در این آیه به داستان آنها اشاره شده است.

﴿وسئلهم عن القریة الّتی کانت حاضرة البحر اذ یعدون فی السبت﴾«و دربارە آن قریە نزدیک به دریا از ایشان بپرس که چرا از حکم تعطیل شنبه تجاوز کردند…؟»

دسته ای از جمعیت این شهر پیوسته دغلبازان را می ترساندند و آنها را به کیفری دردناک تهدید می کردند و دستە دیگر (بنابر روایت تفسیر برهان) ساکت بودند و به نهی کنندگان می گفتند:

﴿…لم تعظون قوماً الله مهلکهم او معذبهم عذاباً شدیداً…﴾

«…چرا اندرز می دهید کسانی را که خداوند آنها را هلاک خواهد کرد یا به کیفری شدید مبتلا می سازد…؟»

در جواب، ایشان می گفتند:چون ما مأموریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، آنها را تذکر می دهیم تا آشکار شود که با ایشان هماهنگ نیستیم و عملشان را دوست نداریم شاید پند و اندرز ما آنها را سود بخشد و از عمل زشت بپرهیزند.

ولی گفتار این دسته در حیله گران تأثیر نمی کرد و آنها همچنان به کردار زشت خود ادامه می دادند.

جمعیتی که امر به معروف می کردند، وقتی اثری از گفتار خویش در آنها ندیدند، از آن محل دور شدند و در قریە دیگری مسکن گزیدند و به خود گفتند هیچ اطمینان نیست از اینکه نیمه شبی عذاب نازل شود و ما در میان آنها باشیم.

پس از رفتن آنها، خداوند شب هنگام تمام ساکنان قریه را به صورت بوزینه مسخ کرد و صبح در قلعه باز شد، نه کسی وارد گشت و نه از آن جا احدی خارج گشت. بالاخره جریان به گوش مردم قراء اطراف رسید و آنها برای کسب اطلاع کنار آن قریه آمدند و از دیوار بالا رفتند و ساکنان آنجا را به طور کلّی به صورت بوزینه دیدند.

کسی از میان آنها با قرائن و نشانه هایی که داشت به یکی از آنها که احتمال می داد از دوستان یا بستگانش باشد، می گفت تو فلانی نیستی؟اشک، مژگان او را گرفت و با سر اشاره کرد چرا.

تا سه روز به همین شکل و وضع بودند.آنگاه خداوند بارانی شدید و بادی سهمگین فرستاد و آنها را به میان دریا راند، بطوری که هیچ مسخ شده ای بیش از سه روز زندگی نکرد.

بوزینه هایی که شبیه آنها مشاهده می شوند مخلوقاتی هستند که به آن صورت خلق شده اند نه آنکه از خود مسخ شده ها و یا از نسلشان باشند…

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

هنر قرآنی ; آیینه قرآن

 همانگونه که پیش از خلقت اشرف مخلوقات (انسان)، لطف خداوندی نسبت به خلق و ایجاد کل عالم امکان مشهود است و همواره خدای مهربان انسان را با مواهب لایزال خود همراه کرده و ما شاهد همە آثار و آیات لطف خداوندی هستیم، به همین سبب از زمانی که خداوند، انسان را با کل مواهب به حال خود قرار داد، بی شک راه هایی را برایش ایجاد نمود تا ایشان از مسیر حقیقت دور نماند و مایە آرامشش را در دست داشته باشد، هنر راهی است که انسان بواسطە آن می تواند به درک واقعی وجود خداوند دست یابد و از دغدغه های دنیای مادی رها و به آرامش و تجدد قوای جسمی و روحی خود برسد.

یکی از جلوه های هنر (راه رسیدن به حقیقت) هنر قدسی و آئینی (زرنگاره) یا تذهیب است که مایە جان هنرمند زرنگار می باشد.هنر قدسی و معنوی زرنگار (تذهیب) ساختاری ریز گونه دارد که با نگاه های سطحی و ظاهری، امکان درک معانی ژرف و شفاف آن نیست هنر تذهیب از احترام و جایگاه ویژه نزد مردمان گیتی پهناور به خصوص مسلمانان و مسیحیان برخوردار است که از لحاظ حرمت در حدی است که به موازات آیات تحریری قرآن کریم، صاحب ارزش و احترام می باشد که قرن ها این امر بر تمامی مسلمین جهان اثبات و پذیرفته شده است.به عبارتی زرنگاره یا تذهیب را می توان آیات تصویری و از آیات قرآن به آیات تحریری یاد کرد اگر از صورت معانی هنر تذهیب که عرصە بی پایانی است بگذریم و کمی به صورت شکلی آن بپردازیم، لازم است کمی به تفکیک، تذهیب را این گونه تفسیر کرد:

تذهیب کلمه ای عربی بر باب تفعیل به معنای زراندود، طلاکاری و یا طلا اندازی است که در زبان فارسی معادل آن را می توان زرنگاره گفت.تذهیب از دو عنصر اسلیمی و ختائی که اشاره به گلها و شاخ و برگ های بهشتی دارد با آرایشی موزون و زیبا در کنار هم قرار گرفته و روح و جسم انسان را به وجد در می آورد و به حال بهجت می برد، گفتنی ها در این حوزه بسیار است، لذا امکان بسط آن در این محدود مقرر و تکلیف شده محال است.

نگارگری ایرانی، نقاشی ایرانی یا مینیاتور هر سه نام هایی هستند که همه عزیزان خواننده با آن نیز آشنا می باشند که مجموعه ای از آثار تصویری، انتزاعی و مجرد از عالم ماده را در بر می گیرد، که در آن هنرمند عارف نگارگر هیچ گاه سعی در به تصویر کشیدن صورت ظاهر اشیاء و اجسام را ندارد بدنبال کشف حقیقت و ماهیت معنای آن می باشد و پردازش به تصویرگری انسانی بیشتر در پی نمایان ساختن شخصیت انسانی است نه در پی نمایاندن جنسیت انسان.

این نگرش صورت عام به کل آرایه ها را دارد، چه آرایه های حیوانی، گیاهی و نباتی و یا انسانی.پس نگارگری ایرانی برداشتی غنی تر و ژرف تر است به محیط وقایع پیرامون خود را دارد و درگیر نمودارهای مادی نبوده و اگر توجهی هم هست به صورت گذاراست. به همین سبب محدودیت نقاشی را ندارد و فارغ از زمان و مکان می باشد.

نگارگری، هنری معنوی است که در آن اثری از فنا نیست و همە آرایه ها نمادی از مانائسیم هستند و ماناست، لذا هنر قدسی نگارگری اشاره مستقیم و مفهومی به حقیقت وجود خداوند بزرگ دارد که او نیز فناناپذیر و ماناست.

 

جدا کننده متن وبلاگ لاينر وبلاگ

 

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: داستانها
برچسب‌ها: داستانها
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی